تا اینجایی گفتم که رفتم برای همکاری با جامعه  اون روزا با خودم که خلوت میکردم دیدم انگار یه خرده حالم بهتره یه احساسی درونم بود یکی از دوستان بهم ز زد و ازم حال و اوضاع دانشگاه و پرسید از من بزرگتر بود ومن هر وقت سوال دانشگاهی داشتم ازش میپرسیدم گفتم .

خلاصه زنگ زد و گفت چه خبر؟ گفتم احسان یه جارو پیدا کردم که انگار خیلی حس خوبه بهم میده گفت کجا کفتم یه جایی هست بهش میگن  نمیدونم انجمن اسلامی یا جامعه اسلامی دقیق نمیدونم ولی یه اسلامی توش داشت گفت به به ای بر اون روحیت لعنت اینم جاست زود از ذهنت فراموشت کن مثه بختک میمونه بدبختت میکنه سیاسی میشی و... گفتم نه بابا منو دو دل کرده بود شب به حرفاش فکر میکردم ولی بازم گفتم اینجا جاییه که ارومم میکنه رفتم و فرم پر کردم بهم گفتن سوابق فعالیت و یه سری موارد دیگه وارد کن منم که محوعکس های شهدایی که روی دیوار دفتر نقش بسته بودم سریع فرم و پر کردم الماسیه داشت فرم و داخل پوشه میزاشت و توضیح میداد منم محوعکس شهید بهشتی بودم کسی کهاز پدر بزرگم که هم محله ای و همبازی شهید بهشتی بود از اوصافش شنیده بودم  شده بودم که گفت اقای ... گفتم مطیعی هستم گفت حواست  کجاست گفتم کی شروع کنم گفت چی رو گفتم فعالیت گفت همین الان  از الان تشکیلاتی هستی تشکیلات کلمه ای که منو حسابی مشغول کرد رفتم برای تحقیق 

دامه.مطالب در قسمت بعدی