خب سلام مجدد

خیلی و قت بود خاطرات و نزدم  چون هنوز درگیر همون تشکیلاتم درسته همون اسمی که روز فرم پرکردن بهش فکرمیکردم

رفتم سراغش در موردش کتاب خوندم ولی انصافا تا حالا به کسی نگفته بودم خلاصه کتاب های دکتر بهشتی و... ولی این حالت و داشتم در حالی که به خودم اجازه کارکردن نمیدادم میدونید یه جورایی میترسیدم چون احسان گفت کارش اعتیاد داره دیگه نمیتونی دل بکنی و یکم هم بچه های جاد و زیر نظر داشتم فعالیت ها عملکرد و... هر وقت سراغم میومدن یجوری میپیچوندم و یاعلی  ولی هنوز لزوم کار و هم برای خودم جا نداخته بودم  ولی یه مقدار تفکرم داشت سروسامان میگرفت  دوستی داشتم که وارد کار شده بود امسالم دوباره اومده اسمش هادیه گفتم محمد چرا دل دل میکنی ؟؟؟

چرا وارد کار نمیشی بهش خندیدنم گفتم کار مال تراکتوره هادی گذشت گنده لات جاد و آوردن کسی که بهش دانای کل میگفتن استاد امیر چ (بعدش به چ هم میرسم )

میومد با هام ساعت ها حرف میزد نمیدونم چرا ذهنم از گوش دادن به حرفاش ممانعت میکرد ؟!

بازم وارد کار نشدم ولی یه جزوه اصول تشکیلاتی میخوندم . تا امیر چ رو میدیدم ازش در میرفتم خیلی خنده داره نه؟

یه روز هادی گفت جشن داریم بیا کمک هرچی گفتم به من چه گوش نداد گفت :بیا رفتم  وارد تالار فیض دانشگاه شدم دیدم به به چه خبره یه لشگر خانم و آقا (دختر و پسر) در حال کار هستن برای جشن بهش میگفتن ده سالگی جادشون ده سالش بود آخی ....

تو دلم میگفتم : بدوید کار کنید ببینید چی میشه یه ربع بودم به همه چی گیر دادم  فضول بودم دیگه نمیتونستم ساکت باشم

حالا دیگه ساکت میشم بقیش بعدا انشاالله