روز اولی که پابه دانشگاه گذاشتم گیج و گم بودم  به همه سلام میکردم در هر اتاقی و میزدم  تا دوماه رو هوا راه میرفتم انگار یه چیزی منو تو دانشگاه قانع نمیکرد پس از گذشت یه دوران فوق طلایی در دبیرستان که دوران واقعا قشنگی بود پر از تحقیق و پژوهش و المپیاد و..  انگار دانشگاه منو اشباع نمیکرد پیش اساتید میرفتم صحبت میکردم ولی باز دنبال گم شدام میگشتم  یه روز در یه اتاق نسبتا کوچیک باز بود از لایه در نگاه انداختم یه پسر اصفهانی در حال  صحبت با تلفن بود سلام کردم و گفتم اینجا چیکار میکنید توضیحات نصفه و نیمه ایی داد از در که اومدم بیرون انگار یه حالت خاصی داشتم حالتی که توی این دوماه نداشتم  انگار گم شده ام و پیدا کرده بودم بعد یه روز دیگه رفتم گفتم اقا ببخشید گفت الماسیه هستم گفتم اقای الماسیه ببخشید چجوری میشه با شما همکاری کرد و...

قسمت اول خاطرات تشکیلات من 

ادامه دارد....