به نام آرام بخش جان
کوه غم تنها در این فکر بود که مگر کوثر به شأن فاطمه نامد نزول!؟؟ پس چرا مسمار شد سهم یگانه یار او
سخت بود بر سرور و سالار من، دست بسته و در بر قامت لیلای او
رنگ مولایم نبود اینگونه بر رخسار و موی، آن زمانی که بسوخت هر شاخه پر یاس او
رنج عشق و زجر عاشق کم نمیشد، هر زمانی که بدوخت دیده را بر صورت تب دار او
یار چاه و مرد تنها سوخت تا که زد میخ در، پنجه پر کین خود بر پهلوی غمخوار او
فضه میگفت که این سان های های از بحر چیست؟؟ جای زخم آشکار شد از درون جامه خونین او
غصه داشت میکشت مرد قصه و مجنون ما، زانکه امشب میرود عشقش بی دریغ از پیش او
مرد تنها داشت می نالید از حال فراق، آرام آرام یار را میدید در برق خوش چشمان او
عاشقان را سخت باشد دوری از دیدار دوست، لاکن این عشق داغ شد بر قلب پر احساس او
درد مولا را که فهمد زین همه افکار ها؟! دست بسته، در شکست، بر پهلوی زهرای او
دیگر آخر نیست روی فاطمه، تا که حیدر بشکفد روی خود از برق رخ و چشمان او
الهی به حق فاطمه
اللهم عجل لولیک الفرج