به نام آرام بخش جان 

در انتظار معجزه ، فصل به فصل رفته ام

 

هم از خزان تکیده ام ، هم از بهار خسته ام

 

به گرد خویش گشته ام ، سوار این چرخ و فلک

 

بس است تکرار ملال ،‌ ز روزگار خسته ام

 

دلم نمی تپد چرا ، به شوق این همه صدا

 

من از عذاب کوه بغض ، به کوله بار خسته ام

 

همیشه من دویده ام ، به سوی مسلخ غبار

 

از آنکه گم نمی شوم در این غبار ، خسته ام

 

جهان همه بی روح و سرد، زمانی  که در گذر است 

 

از دوست و از هم آشنا، از دیدن خود خسته ام 

 

معجزه در کار ما نبوده و نمیشود 

 

راه بی فردای من از بستر تو خسته ام